به مهربانی مادر
سکوت شب همه جا را فرا گرفته بود مرد آرام از میان کوچه ها می گذشت باد سردی زیر پای او را جارو کرد و در پیچ کوچه ها گم شد ، تنها چیزی که سکوت سرد شب را می شکست صداهای ناله ای بود که از دور به گوش مرد می رسید ؛ هر قدم که برمی داشت صدا واضح تر می شد : مادر در را باز کن ... مادر در را بازکن !
مرد دنباله ی صدا را گرفت تا اینکه در کمی دور تر جوانی را دید که در مقابل دری بسته ایستاده است و با حالت التماس مادر خودش را خطاب قرار می داد که : ما در در را باز کن ، مادر مرا ببخش ، بخدا دیگر به حرفهایت گوش می دهم ، مادر من که در این شهر کسی بجز تو ندارم، مادر به من رحم کن ، به بی کسیم رحم کن مادر در را بازکن ....
مرد همچنان نظاره گر سخنان جوان بود ؛ کم کم صدای جوان گرفت و بغضش شکسته شد ، هنوز چند قطره های اشک بر گونه اش آرام نگرفته بود که درب خانه باز شد و چهره ی مادر پدیدار شد ، گونه هایش پر بود از قطرات الماس گونه اشک که به آرامی فریاد می زد ساعتها پشت همان در وقتی التماس فرزندش را می شنید گریه می کرد، مادر فرزند را در آغوش گرفت با همان حال گفت: پسرم چرا دل مرا می شکنی؟! چرا نافرمانی می کنی تا من تو را از خانه ام بیرون کنم ؟! ....بخشیدم ، می دانم که تو در این شهر بجز من کسی را نداری !
مرد که از دور شاهد ماجرا بود بسیار از رفتار فرزند و گریه های مادر تعجب کرد! ..... شبهای دیگر نیز مرد از همان کوچه گذشت و این ماجرا باز اتفاق افتاد فرزندی که پشت در التماس می کرد و مادری که بر التماس فرزندش گریان بود! آنقدر این صحنه ها تکرار شد تا اینکه کنجکاوی مرد را بر انگیخت جلو رفت و از مادر علت این رفتار را پرسید و مادر این گونه جواب داد : بخدا من طاقت اشکهای پسرم را ندارم چه کنم، مادرم! هر روز فرزندم در خانه مرا اذیت می کند نا فرمانی می کند و دل مرا می شکند من او را از خانه بیرون می کنم و با خود عهد می بندم که دیگر او را راه ندهم، اما شب هنگام همین که او شروع به التماس می کند همه چیز را فراموش می کنم همه نافرمانیهایش را و وقتی او اشک می ریزد دیگر دلم طاقت نمی آورد او را پشت در اینگونه ببینم ... بخدا طاقت اشکهایش را ندارم!
*********
مهربان تر از مادر
کلمات را کنار زنید این جا کلمات قادر به توصیف عشق حقیقی نیستند ؛ خدای من ،ای مهربانترین کسم، به من بگو که این داستان حقیقت ندارد به من بگو که تو پشت در وقتی بنده ات مناجات می کرد حالت مانند آن مادر نبود، به من بگو تو مانند آن مادر نبودی که طاقت اشکهای فرزندش را نداشت، به من بگو هر بار که من بر درگاهت زاری می کردم تو پشیمان تر نبودی!.....همیشه از حال بنده وقتی توبه می کند بر درگاه خدا نوشتیم اما هیچکس از حال خدا نگفت وقتی به مناجات بنده اش گوش می داد، راستی چرا آن مادر اینقدر مهربان بود و چرا تو خدا....؟! چرا آن فرزند از چهره ی گریان مادر شرم نمی کرد و چرا من....؟!سالها وقتی من اولین اشک را می ریختم تو مرا در آغوش می گرفتی و دلداریم می دادی من حس می کردم که سبک شده ام اما باور نمی کردم بگذار این بار که قطرات اشک بر گونه هایم جاریست و در آغوشت هستم فریاد بزنم :
لو علم المدبرون کیف اشتیاقی بهم لماتوا شوقا
وبلاگ چهارشنبه 11/11 با عنوان "نگاه عاشقانه" به روز خواهد شد